جان ما تاب زهر زلف پریشان نخورد


دل ما آب ز هر چاه زنخدان نخورد

می این بزم به خوناب جگر آغشته است


طفل بی گریه دمی شیر ز پستان نخورد

تا کسی نشکند آیینه خودبینی را


آب چون خضر ز سرچشمه حیوان نخورد

به تهیدستی و بی برگی خود ساخته ایم


چون سر دار، سر ما غم سامان نخورد

طره خم به خمش شب همه شب می لرزد


که نسیمی به چراغ دل سوزان نخورد

نشود واسطه رزق جهان چون یوسف


هر که یک چند دل خویش به زندان نخورد

رزق ما تنگ زاندیشه بی حاصل ماست


نان کسی می خورد اینجا که غم نان نخورد

نیست سرگشتگی عشق به صائب مخصوص


کشتیی نیست درین بحر که طوفان نخورد